بالاخره دیدمت مامانی
08/08/92 *16 هفته و 5روز* *3ماه و 18 روز* عزیزم مامان دیروز صبح با بابایی رفتیم سونوگرافی.این دفعه گفتم هر جور شده باید ببینمت.خیلی دلم میخواست ببینم چه شکلی هستی. وقتی اسممو صدا کردن رفتم داخل،بهشون گفتم میشه همسرم داخل بیاد؟ گفتن بارداری؟گفتم آره.گفت بزار از دکتر میپرسم ببینم چی میگه. رفتم رو تخت دراز کشیدم وقتی دکتر کارشو انجام داد گفت به همسر این خانوم بگین داخل بیاد مریضی هم رو تخت نباشه. بابایی داخل اومد.دکتر به بابایی بدن نازنینتو نشون داد.من خیلی ناراحت بودم چون هر چی نگاه میکردم سر در نمی آوردم واسه بابایی که توضیح میداد من هیچی نمیدیدم که متوجه بشم. بعد از نشون دادن بابایی به دکتر گفت میش...